من می بافم … ا

و او نیز می بافد …

من برای او کلاه تا سرش را گرم کنم ا

و او برای من دروغ تا دلم را گرم کند . .

.و این حکایت دنیاست


آی شهر دروغ

وقتی درآسمان ریا اوج می گیری

مراصدا مکن

من کبوتر بام تو نیستم

من پرستوی زخمی هستم

که دنبال جرعه ای آ ب

برای شستوی نگاه ابرمی گردم